عشق مکتب

حوزه علمیه الزهرا (سلام الله علیه) کازرون
  • خانه 
  • صیاصت های  غلط 
  • تماس  
  • ورود 

فنجان قهوه 

19 شهریور 1396 توسط الهام

گروهی از دوستان ملاقاتی با استاد مسن دانشگاه خود داشتند. گفتگو خیلی سریع به مشاجره در باره استرس و تنش درزندگی تبدیل شد.استاد به شاگردان پیشنهاد قهوه داد و از آشپزخانه با سینی قهوه در فنجانهای متفاوت برگشت. فنجانها ی شیشه ای,فنجانها ی کریستال,وفنجانهایی که برق می زدند…بعضی از فنجانها معمولی و برخی گرانقیمت بودند. پس از اینکه هر یک از آنها فنجانی برداشتند استاد گفت اگر دقت کرده باشید همه فنجانهایی که به نظر زیبا وجالب می امدند اول انتخاب و برداشته شدند,وفنجانهای معمولی در سینی باقی ماندند.هر یک از شما بهترین فنجان را می‌خواست,و"این منبع استرس و تنش شماست. آنچه که شما در واقع به دنبالش بودید,قهوه بود و نه فنجان!!! 

درحالیکه شما همه به دنبال بهترین فنجان بودید حال اگر زندگی قهوه باشد؟ پس شغل,پول,پست و مقام و عشق و غیره فنجان هستند! آنها فقط ابزاری هستند برای حفظ و نگهداری “زندگی" لطفا اجازه ندهید فنجانها شمارا به خود جذب نمایند.قهوه نوش جانتان

 نظر دهید »

قوطی کمپوت

15 شهریور 1396 توسط الهام

  در نامه نوشته بود:

«برادر رزمنده سلام، من یک دانش آموز دبستانی هستم. خانم معلم گفته بود که برای کمک به رزمندگان جبهه های حق علیه باطل نفری یک کمپوت هدیه بفرستیم. با مادرم رفتم از مغازه بقالی کمپوت بخرم. قیمت هر کدام از کمپوت ها رو پرسیدم، اما قیمت آنها خیلی گران بود، حتی کمپوت گلابی که قیمتش ۲۵ تومان بود و از همه ارزان تر بود را نمی توانستم بخرم. آخر پول ما به اندازه سیر کردن شکم خانواده هم نیست . در راه برگشت کنار خیابان این قوطی خالی کمپوت را دیدم برداشتم و چند بار با دقت آن را شستم تا تمیز تمیز شد. حالا یک خواهش از شما برادر رزمنده دارم، هر وقت که تشنه شدید با این قوطی آب بخورید تا من هم خوشحال بشوم و فکر کنم که توانستم به جبهه ها کمکی کنم.» بچه ها تو سنگر برای خوردن آب توی این قوطی نوبت می گرفتند، آب خوردنی که همراهش ریختن چند قطره اشک بود..

 نظر دهید »

باز سازی دنیا

10 شهریور 1396 توسط الهام

پدر روزنامه می خواند .اما پسر كوچكش مدام مزاحمش می شد.حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را-كه نقشه ی جهان را نمایش می داد- جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد.

-"بیا ! كاری برایت دارم . یك نقشه ی دنیا به تو می دهم .ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور كه هست بچینی ؟”

و دوباره سراغ روزنامه اش رفت.می دانست پسرش تمام روز گرفتار این كار است.اما یك ربع ساعت بعد پسرك با نقشه ی كامل برگشت.

پدر با تعجب پرسید:"مادرت به تو جغرافی یاد داده؟”

پسرجواب داد:"جغرافی دیگر چیست؟”

پدر پرسید:"پس چگونه توانستی این نقشه ی دنیا را بچینی؟”

پسر گفت:” اتفاقا پشت همین صفحه تصویری از یك آدم بود .وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنیا را هم دوباره ساختم.
  

 نظر دهید »

به خاطر خدا 

09 شهریور 1396 توسط الهام

گویند فقیری  به نزد هندوانه فروشی رفت و گفت هندوانه‌ای برای رضای خدا به من بده که فقیرم و چیزی ندارم هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد و هندوانه ی خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد. فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد، و مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده هندوانه فروش هندوانه خیلی خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد، فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین این هندوانه خراب را بخاطر تو داده است و این هندوانه خوب رابخاطرپول…….

 نظر دهید »

مرد بی نیاز 

04 شهریور 1396 توسط الهام

شخصی به یكی از خلفای دوران خود مراجعه و درخواست كرد، تا در بارگاه او به كاری گمارده شود.

خلیفه از او پرسید: قرآن می‌دانی؟

او گفت: نمی‌دانم و نیاموخته‌ام.

خلیفه گفت: از به كار گماردن كسی كه قرآن خواندن نیاموخته است، معذوریم.مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه‌ی خود، به آموختن قرآن پرداخت. مدتی گذشت، تا این كه از بركت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید كه دیگر در دل نه آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.

پس از چندی،خلیفه او را دید و پرسید: «چه شد كه دیگر سراغی از ما نمی‌گیری؟»

آن آزادمرد پاسخ داد: «چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم كه از خلق و از عمل بی‌نیاز گشتم».

خلیفه پرسید: «كدام آیه تو را این گونه بی‌نیاز كرد؟»

مرد پاسخ داد:

«مَن یَتّقِ اللّه یَجعَل لَهُ مَخرَجاً وَ یَرزُقهُ مِن حَیثُ لایَحتَسِب ؛ هر كس از خدا پروا بدارد و حدود الهی را رعایت نماید، خدا برای بیرون شدن او از تنگناها، راهی پدید می‌آورد و از جایی كه تصور نمی‌كند، به او روزی می‌رساند و نیازهای زندگی‌اش را برطرف می‌سازد».   (سوره‌ طلاق، آیات 2 و 3)

 2 نظر

بادکنک های زندگی 

02 شهریور 1396 توسط الهام

در سمیناری به حضار گفته شد اسم خود را روی بادکنکی بنویسید. همه اینکارو انجام دادند و تمام بادکنک ها درون اتاقی دیگر قرار داده شد. اعلام شد که هر کس بادکنک خود را ظرف 5 دقیقه پیدا کند. همه به سمت اتاق مذکور رفتند و با شتاب و هرج و مرج به دنبال بادکنک خود گشتند ولی هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند. دوباره اعلام شد که این بار هر کس بادکنکی که برمیدارد به صاحبش دهد. طولی نکشید که همه بادکنک خود را یافتند.دوباره بلندگو به صدا درآمد که این کار دقیقاً زندگی ماست. وقتی تنها به دنبال شادی خودمان هستیم به شادی نخواهیم رسید در حالی که شادی ما در شادی دیگران است، شما شادی را به دیگران هدیه دهید و شاهد آمدن شادی به سمت خود باشید.

 نظر دهید »

درس آموزگار به شاگردانش

02 شهریور 1396 توسط الهام

معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم هایی که از آنها بدشان می آید ، سیب زمینی بریزند و با خود به مدرسه بیاورند. فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند.در کیسه‌ی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳ ، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند. سیب زمینی های بدبو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند. آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟

 نظر دهید »

عابد و جوان 

01 شهریور 1396 توسط الهام

روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آنجا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر. مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ!

به نقل از: محمد غزالی، کیمیای سعادت، ج1?

 نظر دهید »

شام آخر 

30 مرداد 1396 توسط الهام

داستان مُدلِ داوینچی برای تابلوی «شام آخر»

 «لئوناردو داوينچي» نقاش معروف ایتالیایی هنگام كشيدن تابلوي «شام آخر» دچار مشكل بزرگي شد؛ او مي‌بايست نيكي و خوبی را به شكل عيسي و بدي و پلشتی را به شكل يهودا (از ياران خائن مسيح كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند) تصوير مي‌كرد. او كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل‌هاي مناسبش را پيدا كند.روزي در يك مراسم همسرایی کلیسا، تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از آن جوانان گروه سرود يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از زوایای زیبا و نورانی چهره‌اش طرح‌های اولیه الهاماتی را برداشت کرد. سه سال گذشت… تابلو شام آخر با چهره های جذاب حواریون تقريبأ تمام شده بود؛ اما داوينچي هنوز براي يهودای خائن مدل مناسبي پيدا نكرده بود. لئوناردو داوینچی پس از جستجوی فراوان، جوانی با ظاهری درهم شكسته و ژنده ‌پوش را مست و خراب در کنار جوي آبي يافت. با کمک دستيارانش او را تا كليسا آوردند. گدا را كه هنوز درست نمي‌فهميد چه خبر است، در كليسا سرپا نگه‌اش داشتند تا داوينچي از خطوط کریه و گناه آلود چهره اش که آثار خودپرستي و بی تعهدی آشکارا در آن نقش بسته بود، نسخه برداري كرد .وقتي كار نقاش تمام شد، مرد بیچاره كه ديگر كمي هشیار شده بود، چشم‌هايش را باز كرد و تابلوی نقاشي پيش رويش را ديد و با شگفتي و اندوه فراوان گفت: “من اين تابلو را قبلأ ديده‌ام!" داوينچي با تعجب پرسيد: “كي؟کجا؟! مرد کریه المنظر گفت: سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را بخاطر گناهان و اشتباهات خودم از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه سرود کلیسا آواز مي‌خواندم، زندگي مومنانه و پر از رويايي داشتم… و نقاش هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي شوم!…

(بر گرفته از كتاب «شما عظیمتر از آنی هستید که می اندیشید»)

 نظر دهید »

لطف بینهایت خدا به گنهکاران و دادن فرصت بازگشت به آنها

28 مرداد 1396 توسط الهام

حضرت یونس ـ علیه السلام ـ وقتی كه در شكم ماهی بزرگ قرار گرفت در همان جا دل به خدا بست و توبه كرد، خداوند به ماهی فرمان داد، تا یونس را به ساحل دریا ببرد و او را به بیرون دریا بیفكند. یونس هم چون جوجه نوزاد و ضعیف و بی‎بال و پر، از شكم ماهی بزرگ بیرون افكنده شد، به طوری كه توان حركت نداشت. لطف الهی به سراغ او آمد، خداوند در همان ساحل دریا، كدوبُنی رویانید یونس در سایه آن گیاه آرمید و همواره ذكر خدا می‎گفت و كم كم رشد كرد و سلامتی خود را باز یافت.در این هنگام خداوند كرمی فرستاد و ریشه آن درخت كدو را خورد و آن درخت خشك شد.خشك شدن آن درخت برای یونس، بسیار سخت و رنج آور بود و او را محزون نمود. خداوند به او وحی كرد: چرا محزون هستی؟ او عرض كرد: «این درخت برای من سایه تشكیل می‎داد، كرمی را بر آن مسلّط كردی، ریشه‎اش را خورد و خشك گردید.» خداوند فرمود: تو از خشك شدن یك درختی كه، نه تو آن را كاشتی و نه به آن آب دادی غمگین شدی، ولی از نزول عذاب بر صد هزار نفر یا بیشتر محزون نشدی، اكنون بدان كه اهل نینوا ایمان آورده‎اند و راه تقوی به پیش گرفتند و عذاب از آنها رفع گردید، به سوی آنها برو.

و به نقل دیگر: پس از خشك شدن درخت، یونس اظهار ناراحتی و رنج كرد، خداوند به او وحی كرد: ای یونس! دل تو در مورد عذاب صد هزار نفر و بیشتر، نسوخت ولی برای رنج یك ساعت، طاقت خود را از دست دادی.یونس متوجه خطای خود شد و عرض كرد:

«یا رَبِّ عَفْوَكَ عَفْوَكَ؛ پروردگارا، عفو تو را طالبم، و درخواست بخشش می‎كنم.»

 نظر دهید »

خدا هست 

27 مرداد 1396 توسط الهام

مکالمه دو جنین در شکم مادر :

اولی: تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟

دومی: آره حتما. یه جایی هست که می تونیم راه بریم شاید با دهن چیزی بخوریم

اولی: امکان نداره! ما با جفت تغذیه می شیم. طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه. اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تاحالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده.

دومی: شاید مادرمونم ببینیم

اولی: مگه تو به مامان اعتقاد داری؟ اگه هست پس چرا نمی بینیمش

دومی: به نظرم مامان همه جا هست. دور تا دورمونه.

اولی: من مامانو نمیبینم پس وجود نداره.

دومی: اگه ساکتِ ساکت باشی صداشو میشنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس میکنی…

 این مکالمه چقدر آشناس! 

تا حالا بودنِ خدا رو اینطوری به همين سادگی حس نكرده بودم؛

 نظر دهید »

یک با یک برابر نیست 

26 مرداد 1396 توسط الهام

معلم پای تخته داد میزد صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود ولی آخر کلاسیها لواشک بین خود تقسیم می کردند وآن یکی در گوشه‌ای دیگر «جوانان» را ورق می زد. برای اینکه بیخود های‌و هو می کرد و با آن شور بی‌پایان  تساویهای جبری را نشان می‌داد با خطی خوانا بروی تخته‌ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است از میان جمع شاگردان یکی‌برخاست همیشه یک نفر باید بپاخیزد…

به آرامی سخن سر داد: تساوی اشتباهی فاحش و محض است نگاه بچه‌ها ناگه به یک سو خیره گشت و معلم مات بر جا ماند و او پرسید: اگر یک فرد انسان، واحد یک بود آیا یک با یک برابر بود؟

سکوت مدهوشی بود و سوالی سخت معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود و او با پوزخندی گفت: اگر یک فرد انسان واحد یک بود آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟ اگر یک فرد انسان واحد یک بود آنکه صورت نقره گون، چون قرص مه می‌داشت بالا بود وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟ اگر یک فرد انسان واحد یک بود این تساوی زیر و رو می شد حال می‌پرسم یک اگر با یک برابر بود نان و مال مفتخواران از کجا آماده می‌گردید؟

یا چه‌کس دیوار چین‌ها را بنا می‌کرد؟

یک اگر با یک برابر بوددپس که پشتش زیر بار فقر خم می‌گشت؟

یا که زیر ضربه شلاق له می‌گشت؟

یک اگر با یک برابر بود پس چه‌کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟

معلم ناله‌آسا گفت: بچه‌ها در جزوه‌های خویش بنویسید:

یک با یک برابر نیست.

 نظر دهید »

داستانک 

26 مرداد 1396 توسط الهام

در آيه كهف چنين آمده است: اَم حَسِبتَ اَنَّ اَصحابَ َالکهفِ وَ الرَّقيمِ كانُوا مِن آياتِنا عَجَباً؛

آيا گمان كردى داستان اصحاب كهف و رقيم از نشانه‏هاى بزرگ ما است.

در كتاب محاسن برقى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چنين نقل شده: سه نفر عابد از خانه خود بيرون آمده و به سير و سياحت در كوه ودشت پرداختند، تا به غارى كه در بالاى كوه بود رفته و در آن جا به عبادت مشغول شدند، ناگاه (بر اثر طوفان يا…) سنگ بسيار بزرگى از بالاى غار، از كوه جدا شد غلتيد و به درگاه غار افتاد به طورى كه درِ غار را به طور كامل پوشانيد، آن سه نفر در درون غار تاريك ماندند، آن سنگ به قدرى درِ غار را پوشانيد كه حتى روزنه‏اى از غار به بيرون به جا نگذاشت، از اين رو آن‏ها بر اثر تاريكى، همديگر را نمى‏ديدند. آن‏ها وقتى كه خود را در چنان بن بست هولناكى ديدند، براى نجات خود به گفتگو پرداختند، سرانجام يكى از آن‏ها گفت: هيچ راه نجاتى نيست جز اين كه اگر عمل خالصى داريم آن را در پيشگاه خداوند شفيع قرار دهيم، ما بر اثر گناه در اين‏جا محبوس شده‏ايم، بايد با عمل خالص خود را نجات دهيم. اين پيشنهاد مورد قبول همه واقع شد. اولى گفت: خدايا! مى‏دانى كه من روزى فريفته زن زيبايى شدم، او را دنبال كردم وقتى كه بر او مسلط شدم و خواستم با او عمل منافى عفت انجام دهم به ياد آتش دوزخ افتادم و از مقام تو ترسيدم و از آن كار دست برداشتم، خدايا به خاطر اين عمل سنگ را از اين جا بردار. وقتى كه دعاى او تمام شد ناگاه آن سنگ تكانى خورد، و اندكى عقب رفت به طورى كه روزنه‏اى به داخل غار پيدا شد.دومى گفت: خدايا! تو مى‏دانى كه گروهى كارگر را براى امور كشاورزى اجير كردم، تا هر روز نيم درهم به هركدام از آن‏ها بدهم، پس از پايان كار، مزد آن‏ها را دادم، يكى از آن‏ها گفت: من به اندازه دو نفر كار كرده‏ام، سوگند به خدا كمتر از يك درهم نمى‏گيرم، نيم درهم را قبول نكرد و رفت. من با نيم درهم او كشاورزى نمودم، سود فراوانى نصيبم شد، تا روزى آن كارگر آمد و مطالبه نيم درهم خود را نمود، حساب كردم ديدم نيم درهم او براى من ده هزار درهم سود داشته، همه را به او دادم، و او را راضى كردم اين كار را از ترس مقام تو انجام دادم، اگر اين كار را از من مى‏دانى به خاطر آن، اين سنگ را از اين جا بردار. در اين هنگان ناگاه آن سنگ تكان شديدى خورد به قدرى عقب رفت كه درون غار روشن شد، به طورى كه آن‏ها همديگر را مى‏ديدند، ولى نمى‏توانستند از غار خارج شوند. سومى گفت: خدايا! تو مى‏دانى كه روزى پدر و مادرم در خواب بودند، ظرفى پر از شير براى آن‏ها بردم، ترسيدم كه اگر آن ظرف را در آن جا بگذارم، بروم، حشره‏اى داخل آن بيفتد، از طرفى دوست نداشتم آن‏ها را از خواب شيرين بيدار كنم و موجب ناراحتى آن‏ها شوم، از اين رو همان جا صبر كردم تا آن‏ها بيدار شدند و از آن شير نوشيدند، خدايا اگر مى‏دانى كه اين كار من براى جلب خشنودى تو بوده است، اين سنگ را از اين جا بردار.وقتى كه دعاى او به اين جا رسيد، آن سنگ تكان شديدى خورد و به قدرى عقب رفت كه آن‏ها به راحتى از ميان غار بيرون آمدند و نجات يافتند. سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: مَن صَدَقَ اللهَ نَجَاه؛كسى كه به راستى و از روى خلوص با خدا رابطه برقرار كند و بر همين اساس، رفتار نمايد رهايى و نجات مى‏يابد.

منبع :قصه‏هاى قرآن به قلم روان‏ - محمد محمدى اشتهاردى‏ رحمه الله علیه

 2 نظر

ﺍﺻﺎﻟﺖ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﺗﺮﺑﯿﺖ ؟

21 مرداد 1396 توسط الهام

ﺭﻭﺯﯼ ﺷﺎﻩ ﻋﺒﺎﺱ ﺩﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﻋﺎﻟﻢ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﺷﯿﺦ ﺑﻬﺎﺋﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﺷﯿﺦ ﭘﺮﺳﯿﺪ:

ﺩﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺍﺟﺘﻤﺎﻉ ﺍﺻﺎﻟﺖ ﺫﺍﺗﯽِ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﺷﺎﻥ؟

ﺷﯿﺦ ﮔﻔﺖ : ﻫﺮ ﭼﻪ ﻧﻈﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺷﺮﻑ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ” ﺍﺻﺎﻟﺖ ” ﺍﺭﺟﺢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﺎﻩ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﺷﮏ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﮐﻪ ” ﺗﺮﺑﯿﺖ ” ﻣﻬﻢ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ . ﺑﺤﺚ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﯿﭽﯿﮏ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﻨﺪ .ﺑﻨﺎﭼﺎﺭ ﺷﺎﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺣﻘﺎﻧﯿﺖ ﺧﻮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺎﺥ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﺮﻓﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺮﺳﯽ ﻧﺸﺎﻧﺪ . ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻏﺮﻭﺏ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ ﮐﺎﺥ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﺸﺮﯾﻔﺎﺕ ﺍﻭﻟﯿﻪ ﻭﻗﺖ ﺷﺎﻡ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪ ﺳﻔﺮﻩ ﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﭘﻬﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﻭ ﺑﺮﻗﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻬﻤﺎﻧﺨﺎﻧﻪ ﺳﺨﺖ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺯﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺍﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﮔﺮﺑﻪ ﺷﻤﻊ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ .ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺷﺎﻡ، ﺷﺎﻩ ﺩﺳﺘﯽ ﭘﺸﺖ ﺷﯿﺦ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ ” ﺗﺮﺑﯿﺖ” ﺍﺯ ” ﺍﺻﺎﻟﺖ ” ﻣﻬﻢ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﺍﻫﻞ ﺭﺍ ﺍﻫﻞ ﻭ ﺭﺍﻡ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﻫﻤﯿﺖ ” ﺗﺮﺑﯿﺖ” ﺍﺳﺖ . ﺷﯿﺦ ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﺮﻁ ﺣﺮﻑ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺬﯾﺮﻡ ﻭ ﺁﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﻢ ﮔﺮﺑﻪ ﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻨﻨﺪ . ﺷﺎﻩ ﮐﻪ از حرف ﺷﯿﺦ ﺳﺨﺖ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ :ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺣﺮﻓﯿﺴﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﺜﻞ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﺮﻭﺯ ! ﮐﺎﺭ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﮐﺘﺴﺎﺑﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻭ ﻣﻤﺎﺭﺳﺖ ﻭ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﯾﺎﺩ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺷﯿﺦ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﺎﻩ ﻋﺒﺎﺱ ﺭﺍ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﺮﺩﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ ﻟﺬﺍ ﺷﯿﺦ ﻓﮑﻮﺭﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ . ﺍﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺥ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﯽ ﺩﺭﻧﮓ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺷﺪ ﭼﻬﺎﺭ ﺟﻮﺭﺍﺏ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﻣﻮﺵ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﻬﺎﺩ . ﻓﺮﺩﺍ ﺍﻭ ﺑﺎﺯ ﻃﺒﻖ ﻗﺮﺍﺭ ﻗﺒﻠﯽ ﺑﻪ ﮐﺎﺥ ﺭﻓﺖ ﺗﺸﺮﯾﻔﺎﺕ ﻫﻤﺎﻥ ﻭ ﺳﻔﺮﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﻭ ﮔﺮﺑﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺎﻩ ﮐﻪ ﻣﻐﺮﻭﺭﺍﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺭﺍ ﺗﺎﮐﯿﺪﯼ ﺑﺮ ﺻﺤﺖ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﺩﯾﺪ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﯿﺦ ﺭﺟﺰ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﺷﯿﺦ ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ . ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻫﻨﮕﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﭘﺎ ﺷﺪ ﯾﮏ ﮔﺮﺑﻪ ﺑﻪ ﺷﺮﻕ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﻏﺮﺏ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﺷﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺟﻨﻮﺏ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺷﯿﺦ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﺮ ﭘﺸﺖ ﺷﺎﻩ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺷﻬﺮﯾﺎﺭﺍ ! ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﺻﺎﻟﺖ ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻮﺵ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺳﺖ ﮔﺮﭼﻪ ” ﺗﺮﺑﯿﺖ ” ﻫﻢ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ” ﺍﺻﺎﻟﺖ” ﻣﻬﻢ ﺗﺮ ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎ “ﺗﺮﺑﯿﺖ ” ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﮔﺮﺑﻪ ﺍﻫﻠﯽ ﺭﺍ ﺭﺍﻡ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﻛﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﺮﮔﺎﻩ ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻮﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﺻﻞ ﻭ ” ﺍﺻﺎﻟﺖ” ﺧﻮﺩ ﺑﺮ ﻣﯿﮕﺮﺩﺩ

 1 نظر

بهشت را به بها دهند نه به بهانه

19 مرداد 1396 توسط الهام

شخصی ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ، ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯿﺰ تا ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﯽ! ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺨﻮﺍﺏ ﻏﻼﻡ! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ! ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ؛ آن شخص ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺎﻓﻠﻪ ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺑﻪ غلام ﺩﺍﺩ! ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻃﻠﻮﻉ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ آن شخص ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺍﯼ بي خبر ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﺯﮔزاراﻥ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯼ! ﺑﺮﺧﯿﺰ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ هستي، ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺳﺠﻮﺩ ﻭ ﺗﺴﺒﯿﺢﺍﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺏ ﻏﻔﻠﺖ ﺭﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ! ﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ “ﺩﻝ” ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻪ “ﻋﻤﻞ” ﻧﯿﺴﺖ! ﺧﺪﺍ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ! ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﺪﻡ را ﺑﻪ غلام ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﮑﺎﺭﺩ. ﻭلي غلام ﺁﻥ ﺭﺍ فرﻭﺧﺖ ﻭ ﻣﺸﺘﯽ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﭘﺎﺷﯿﺪ!!! ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﺭﻭ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﯾﺪ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺟﺰ ﻋﻠﻒ ﻧﯿﺴﺖ! ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ غلام ﺟﻮﯾﺎ ﺷﺪ.غلام گفت :ﺍﯼ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺍﺯ رفتار ﺷﻤﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ “ﻧﯿﺖ” ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، “ﻋﻤﻞ” ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ! ﻟﺬﺍ ﻣﻦ ﮔﻨﺪﻡ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﭙﺎﺷﯿﺪﻡ، ﺑﻠﮑﻪ ﺗﺨﻢ ﻋﻠﻒ ﻫﺮﺯ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﯿﺖ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﺬﺭ ﮐﺮﺩﻡ!!!! ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﯽ “ﻧﯿﺖ” ﻭ “ﺩﻝ” ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺎﻑ ﺑﺎﺷﺪ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ “ﻋﻤﻞ” ﻣﺎ ﻧﯿﺎﺯ ﻧﺪﺍﺭﺩ!!!

 نظر دهید »

عزت نفس و مناعت طبع 

17 مرداد 1396 توسط الهام

 شیخ حسین زاهد از بزرگان تهران بود. یکی از صفات پسندیده ایشان این بود که کارهای شخصی خودشان را شخصا” انجام می دادند و سعی می کردند که سر بار دیگران نباشند.در ایامی که آقا مریض شده بود، ( و به سبب همان بیماری از دنیا رحلت کرد) عده ای از دوستان برای عیادت خدمت ایشان رسیدند؛ حالشان مناسب نبود، دکتر علت بیماری را ضعف شدید تشخیص داده بود. یکی از شاگردان خدمت ایشان عرض کرد در صورت امکان استخاره ای بفرمایید .فرمود: نیت کنید. ناگهان ایشان با آن حال بیماری از رختخواب بیرون آمد، و به صورت چهار دست و پا تا کنار دیوار حرکت کرد.دستش را به دیوار گرفت و بلند شد، و از روی طاقچه چیزی برداشت و به همان صورت برگشتوقتی داخل رختخواب شد، در دستشان تسبیح بود و این همه زحمت برای آوردن تسبیح بود.یکی از دوستان گفت: آقا شما می فرمودید ما می آوردیم چرا این همه خودتان را به زحمت انداختید؟ 

 ایشان فرمود: پیامبر اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم) می فرمایند: « بعد از ایمان و عمل صالح اگر کسی بتواند سربار مردم نباشد، من به او وعده بهشت می دهم». آیا نمی خواهید من به وعده پیامبر خدا برسم؟ در ادامه فرمود: داداش جون ها تا می توانید روی پای خودتان بایستید و عزت نفس داشته باشید و از کسی سؤال و درخواست نکنید و خودتان کارهای خودتان را انجام دهید.

 نظر دهید »

احترام به والدین 

17 مرداد 1396 توسط الهام

جوانی را اجل در گرفت و زبانش از گفتن «لا اله الا الله» بند آمد.نزد پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) آمدند و جریان را گفتند آن حضرت برخاست و نزد آن جوان رفت. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) گفتن شهادتین را بر آن جوان عرضه کرد، ولی زبان او باز نشد.

حضرت فرمود آیا این جوان نماز نمی خوانده و روزه نمی گرفته است؟

گفتند بله، نماز می خواند و روزه می گرفت.

حضرت فرمود آیا مادرش وی را عاق نموده است؟

گفتند بله 

حضرت فرمود مادرش را حاضر کنید.رفتند و پیرزنی را آوردند که یک چشم وی نابینا بود پیامبر به پیرزن فرمود پسرت را عفو کن گفت عفو نمی کنم، چون لطمه به صورتم زده و چشم مرا از کاسه درآورده است پیامبر فرمود بروید هیزم و آتش برایم بیاورید.

پیرزن گفت برای چه می خواهید؟

حضرت فرمود می خواهم او را به خاطر این عملی که با تو انجام داده بسوزانم. پیرزن گفت او را عفو کردم.

آیا او را مدت ۹ ماه برای آتش حمل نمودم؟

آیا او را مدت ۲ سال برای آتش شیر دادم؟

پس ترحم مادری من کجا رفته است؟

در این وقت زبان آن جوان باز شد و گفت «اشهد ان لا اله الا الله». زنی که فقط رحیم باشد و اجازه ندهد کسی بسوزد؛ پس خدایی که رحمان و رحیم است، چگونه اجازه می دهد شخصی که مدت هفتاد سال به گفتن الرحمن الرحیم مواظبت کرده است بسوزاند.

منبع: تفسیر آسان، جلد 1، صفحه 18، نقل از غرائب القرآن، شرح حمد

 نظر دهید »

مهارت های بندگی 

17 مرداد 1396 توسط الهام

مولوی تمثیل آورده است که فردی نشسته بود و “یاربّ” می‌گفت. شیطان بر او ظاهر می‌شود و می‌گوید: تابه حال این همه “یاربّ” گفته‌ای، چه فایده داشته است!؟

 مرد دلش شکست و از دعا کردن منصرف شد و خوابید. شب کسی به خواب او آمد و گفت چرا دیگر “یاربّ” نمی‌گویی!؟

جواب داد: چون جوابی نمی‌شنوم و می‌ترسم از درگاه خدا مردود باشم، پس چرا دعا بکنم!؟

گفت خدا مرا فرستاده است تا به تو بگویم این “یاربّ” گفتن‌هایت همان لبّیک و جواب ماست! یعنی اگر خداوند نخواهد صدای ما به درگاهش بلند شود، اصلاً نمی‌گذارد ” یاربّ” بگوییم!

کتاب: نکته‌ها از ناگفته‌ها ص ۴۹

 نظر دهید »

هر چیز که خوار آید ، یک روز به کار آید 

14 مرداد 1396 توسط الهام

روزی مرد روستایی با پسرش از ده راه افتادند بروند شهر. مقداری راه که رفتند یک نعل پیدا کردند. مرد روستایی به پسرش گفت: نعل را بردار که به کار می خورد. پسر جواب داد: این نعل آهنی به زحمت برداشتنش نمی ارزد. مرد خودش نعل را برداشت و توی جیبش گذاشت. وقتی به آبادی وسط راه رسیدند نعل را به یک نعل فروش فروختند و با پولش مقداری گیلاس خریدند و به راه خودشان ادامه دادند تا به صحرا رسیدند.در صحرا آب نبود و پسر داشت از تشنگی هلاک می شد. مرد که جلوتر از پسرش می رفت یکی از گیلاسها را به زمین انداخت. پسر دولا شد و گیلاس را از زمین برداشت. چند قدم دیگر که رفتند مرد روستایی دوباره یک دانه گیلاس به زمین انداخت و باز پسرش دانه گیلاس را برداشت و خورد.خلاصه تا به آب و آبادی رسیدند هر چند قدمی که می رفتند مرد یک دانه از گیلاسها را به زمین انداخت و پسر هم آن را بر می داشت و می خورد. آخر کار مرد رو کرد به پسرش و گفت: یادت هست که گفتم آن نعل را بردار، گفتی به زحمتش نمی ارزد؟ پسر گفت: بله یادم هست. پدر گفت: دیدی که من آن را برداشتم و با پولش گیلاس خریدم؛ اما یکجا ندادمت. برای اینکه مطلب خوب متوجه بشوی، گیلاسها سی و هفت دانه بود و تو سی و هفت بار به خودت زحمت دادی و آنها را از زمین برداشتی؛ اما یک بار به خودت زحمت ندادی که نعل را برداری

بدان هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید…

 نظر دهید »

از هر دستی بدی از همون دست پس،می گیری 

07 مرداد 1396 توسط الهام

پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی!

صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی!

پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟

پاسخ شنید: کی هستی؟

پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!

باز پاسخ شنید: ترسو!

پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟

پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن… و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!

صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!

پسرک باز بیشتر تعجب کرد؛ پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است هر چیزی که بگویی یا انجام دهی،زندگی عینا به تو جواب میدهد؛

حال ،اگر ما هم به عهد خدا وفا کنیم انعکاس وفاداری خدا را در زندگیمان بی شک حس خواهیم کرد و براستی کیست در وعده راستگوتر از خدا 

اين جهان كوه است و فعل ما ندا 

سوي ما آيد نداها را صدا فعل تو 

كان زايد از جان و تنت 

همچو فرزندي بگيرد دامنت 

پس تو را هر غم كه پيش آيد ز درد 

بر كسي تهمت منه، بر خويش گرد 

فعل توست اين غصه هاي دم به دم 

اين بود معناي قَد جَفٌَ القَلَم!

 نظر دهید »
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

عشق مکتب

بسم الله الرحمن الرحیم ای ﺯﺩاﻳﻨﺪﻩ اﻧﺪﻭﻩ ﻭ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﻏﻢ اﻯ ﺭﺣﻤﻦ ﺩﻧﻴﺎ ﻭ ﺁﺧﺮﺕ ﻭ ﺭﺣﻤﺖ ﺁﻭﺭﻧﺪﻩ ﺩﺭ ﺩﻭ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﻭ ﺁﻟﺶ ﺩﺭﻭﺩ ﻓﺮﺳﺖ ﻭ اﻧﺪﻭﻩ ﻣﺮا ﺑﺮﻃﺮﻑ ﺳﺎﺯ ﻭ ﻏﻢ ﺩﻟﻢ ﺭا ﺑﺰﺩاﻯ اﻯ ﻳﮕﺎﻧﻪ اﻯ ﻳﻜﺘﺎ اﻯ ﺑﻰ ﻧﻴﺎﺯ اﻯ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﻧﺰاﺩﻩ اﻯ ﻭ ﺯاﺋﻴﺪﻩ ﻧﺸﺪﻩ اﻯ ﻭ ﻛﺴﻰ ﻫﻤﺘﺎﻯ ﺣﻀﺮﺕ ﺗﻮ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﺮا ﺣﻔﻆ ﻛﻦ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺎﻛﻰ ﺁﺭ ﻭ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻳﻢ ﺭا ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻛﻦ. سلامتی و فرج مولا صاحب الزمان صلوات
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • برادری
  • شهدا
  • سخن بزرگان
  • حدیث
  • بهانه
  • مهدویت
  • سیاسی
  • آیه نوشت
  • شهید نوشت
  • مهارت های زندگی
  • داستان نوشت
  • مناسبت
  • عکس نوشت
  • تربیت کودک

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس