حکایت
06 مرداد 1396 توسط الهام
ابوالحسن خرقانی می گوید؛
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد!
مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم
تا به او نخورد!
او گفت: ای شیخ! خدا می داند که فردا حال ما چه خواهد شد!
مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده های گل آلود می
رفت، به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی!
گفت: من بلغزم باکی نیست، به هوش باش تو نلغزی ای
شیخ! که جماعتی از پی تو خواهند لغزید…!
کودکی دیدم که چراغی در دست داشت
گفتم: این روشنایی را از کجا آورده ای؟
کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو
که شیخ این شهری بگو که این روشنایی کجا رفت ؟
زنی بسیار زیبارو که در حال خشم از شوهرش شکایت میکرد!
گفتم: اول رویت را بپوشان، بعد با من حرف بزن!
گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بی خود
شده ام که از خویش خبرم نیست، تو چگونه غرق محبت
خالقی، که از نگاهی بیم داری….؟!