اولین دیدار
تو جریان یکی از تظاهرات…
وقتی اعلامیه های حضرت امام(ره) رو پخش میکردم…
گیر مأمورا افتادم.حسابی کتک خوردم و چادر و حجابمو از سرم کشیدن.یهو فهمیدم یکی دستمو گرفته و میگه خودتو بکش بالا.یه موتور سوار بود.که با کلاه چهره شو پوشونده بود.علامیه ها رو که تو دستم دید.با غضب گفت:“کاش این اعلامیه ها رو میخوندی تا اول رو خودت اثر میکرد بعد پخشش می کردی بین مردم!!!”
تازه متوجه شدم که منظورش نداشتن حجابمه.انگار که آب جوش رو سرم ریخته باشن.با عصبانیت گفتم:“شما که خودتو سرباز امام میدونی یاد نگرفتی از ظاهر مردم در موردشون قضاوت نکنی…؟!مأموراچادر از سرم کشیدن…”
گفت:“همینجا بمون من الان برمیگردم…”
وقتی برگشت دیدم چادرم تو دستشه یه گوشمالی حسابی هم به مامورا داده بود ولی من هنوز از دستش عصبانی بودم.آخه تا اون روز هیچ کس به این روشنی از من انتقاد نکرده بود بعد اون مدام تو تظاهرات همو میدیدیم.همیشه ازم انتقاد میکرد.بعدهافهمیدم این پسره که مدام به خودش جرأت میده و ازم انتقاد میکنه،پسر همسایمونه.که باهاشون رفت و آمد داریم ولی هیچ وقت از نزدیک ندیده بودمش.بعد از چند ماه ازم خواستگاری کرد.اما گفت که خدا واسش عزیزتره.ازم خواست که سر راه اهدافش قرار نگیرم و به من هم قول داد سد راهم نباشه و همیشه همراهیم کنه.منم گفتم که از همون روز اول منتظر پیشنهادش بودم و اونم از خوشحالی حتی از من خداحافظی نکرد و رفت…
(خانوم ملکی همسر شهید سيد منوچهر مُدِق)
منبع :کتاب و اینک شوکران یک